فصل اول | دوستان شما حتما بازدید خواهند کرد | قسمت یازدهم


زنی که ازساندی تلگراف اومده رفتار بسیار دوستانه ای دارد، اما مارتین لومکس فرض می کند که همه اینها بخشی از کار او هست. او به سمت شقایق‌های ژاپنی‌ می رود و آنها را تحسین و یکی از غنچه های نشکفته اش را نوازش می‌کند.

روزنامه نگار میگه: «من چندین باغ خصوصی زیبا دیده‌ام، آقای لومکس، اما این واقعاً از همه آنها بهتره. از همه آنها بالاتره. اینجا را تابحال کجا کرده بودید؟»

مارتین لومکس سری تکان می دهد و آنها به راه رفتن ادامه می دهند. ظاهراً اون زن بسیار خوش صحبته. این یک باغ زیباست، مارتین این را می داند. بخاطر پولی که بابتش خرج کرده باید هم خوب باشه، اما بهترین؟ بهترین؟ کوتاه بیا. اما البته تملق جزئی از کار اون زنه.

روزنامه نگار میگه: «تقارن این گل را خیلی جذاب کرده. نگاه کنید، اینجوری باز می شود، اینطور نیست؟ خودش را نشان می دهد. شما اون شعر معروف ویلیام بلیک، را شنیدید؟

مارتین لومکس سرش را تکان می دهد. او یک بار شاعری را کشته، اما تا آنجا که بهش مربوطه این تنها چیزی هست که از شعر می دونه. روزنامه نگار شعر معروف ویلیام بلیک را میخونه.

مارتین لومکس دوباره سر تکان می دهد و فکر می کند احتمالاً باید چیزی شبیه «خیلی زیبا بود» و «احسنت» بگه. در غیر اینصورت روزنامه نگار ممکنه فکر کنه که او یک جامعه‌گریز باشد. او قبلاً مطالبی درباره جامعه گریزی خوانده.

برای همین میگه: «خیلی قشنگه».

مارتین لومکس مدت‌هاست که دلش می‌خواهد در ضمیمه «بهترین باغ‌های بریتانیا» روزنامه ساندی تلگراف باشد. در دوردست، عکاس را در زیر پرچین می بیند که دوربینش را به سمت بالا گرفته و از آسمان بی ابر عکاسی می کند. مطمئناً این یک عکس زیبا خواهد شد. جعبه ای حاوی نیم میلیون دلار پس انداز اضطراری در زیر آن پرچین دفن شده، چون مارتین لومکس معتقده هرگز نباید تمام پول خودتون را در یک مکان نگه دارید.

روزنامه نگار می پرسد: «و شما اولین رویداد گشایش باغ خودتون را این هفته برگزار می کنید؟»

مارتین لومکس سر تکان می دهد. مشتاقانه منتظر این اتفاق هست. برای به رخ کشیدن آنچه ساخته. می‌توانست از پنجره طبقه بالا تماشا کند که مردم در حال لذت بردن هستند. اگر کسی هم تصمیم می گرفت به باغ آسیبی برسونه، بی هیچ ترحمی او را به قتل می رساند. بقیه آدمها می تونستند خوش بگذرونند و از باغ لذت ببرند.

روزنامه نگار می گه: «برای این مقاله، قصد داشتیم شما را به عنوان یک "تاجر" معرفی کنیم. به نظرتون مناسبه؟ من همه چیز را در مورد شما خواندم - خدمات بیمه خصوصی، این بود؟ البته نمی دانم که این عنوان مردم را گیج می کند یا نه؟ «تاجر» معمولاً عنوان مناسبتری هست، اگر زن بودید، می تونستیم بگیم «مادر کارآفرین». گاهی اوقات هم که چیزی پیدا نمیکنیم می گوییم "وارث ثروتی بادآورده". اما فکر میکنم شما از عنوان "تجار" راضی باشید؟»

مارتین لومکس سر تکان می دهد. با یک اوکراینی قرار داشت که امروز بعد از ظهر به خانه می آمد. اوکراینی به تازگی با خرید چندتا موشک ضدهوایی از رده خارج شده از عربستان به قیمت دوازده میلیون دلار موافقت کرده و قصد دارد یک اسب مسابقه را بدزده و به عنوان پیش پرداخت وثیقه بگذارد.

زن می گوید: «گل های داوودی زیبایی هستند. نفیسند.»

تا آنجا که به مارتین لومکس مربوط می شد، یک اسب مسابقه ربوده شده وثیقه ایده الی نبود، اما اگر هر دو طرف از توافق راضی بودند، اون هم مشکل خاصی نداشت. او قبلاً با اوکراینی ها تجارت کرده بود و آنها را خشن اما قابل اعتماد می دانست. مارتین لومکس نیروهای محلی پیشاهنگی را وادار کرده بود تا در یکی از روزهای گشایش باغ یک غرفه عرضه نوشیدنی راه اندازی کنند. بیشتر آب و البته نوشیدنی های دیگه. متوجه شده است که مردم به آب نیاز دارند و نبود این چیزها دیوانه شان می کنه.

روزنامه‌نگار به سمت عکاس می کنه و می‌گوید: « داون، می توانید چند عکس از این سبزه ها بگیری؟ فکر میکنم تخم آنها را از کرت وارد کرده باشند.»

عرضه نوشیدنی بدون بطری پلاستیکی، هر چند مردم شاکی خواهند شد ولی او نمی‌خواست چیزی مثل بطری پلاستیکی در اطراف، این منظره زیبا را خراب کند. در حال فکر کردن به این موضوع، متوجه می شود که باید مردم را از اصطبل دور نگه دارد، البته فقط در صورت امکان. و البته اگفته نماند دور از خانه و دور از اجسادی که در چاله بودند، هر چند چه کسی بدون حفاری می تونه به آنها نزدیک بشود؟ و یه جایی هم از خیلی وقت پیش چندتا نارنجک دفن شده که او نمی تواند محل دفن آنها رابه یاد بیاورد، اما می داند که در مکانی امن هستند، و در جایی محلشون را یادداشت کرده. زیر آلاچیق ونیزی بود؟ حتی بعد از کمی تأمل، نمی‌تواند به خاطر بیاورد که نارنجک‌ها برای چه کسی بودند، یا چرا موافقت کرده بود آنها را دفن کند، همه اینها با افزایش سن به وجود می‌آید.

روزنامه نگار میگه:«آقای لومکس، ما به هیچ جزئیاتی از بیوگرافی شما نیاز نداریم، اما مردم گاهی آن را دوست دارند. آیا می توانم به یک همسر یا فرزند اشاره کنم؟»

مارتین لومکس سرش را تکان می دهد. میگه: «نه متاسفانه، یک گله تک نفره.»

روزنامه نگار میگه: «هیچ اشکالی نداره. واقعاً همه چیز مربوط به باغ است.»

مارتین لومکس سر تکان می دهد. پس از اوکراینی، او باید به یک موضوع دیگر رسیدگی کند. نفوذ به خانه اش. تا الان خیلی خوب از پسش برآمده بود. شما واقعاً نباید با MI5 سر و کار داشته باشید، او این را می داند و ترجیح می دهد با آنها دوست باشد تا دشمن. اما وقتی همه موضوع گفته شود و مشخصه و پای بیست میلیون پول دربین باشه، نمیشه کوتاه اومد. بیست میلیون . او مطمئن است که در نهایت کسی خواهد مرد، و فقط باید مطمئن بشه که اون یک نفر خودش نباشه.

روزنامه‌نگار می‌پرسد: «ممکن است از دستشویی شما استفاده کنم؟ سفر طولانی به اینجا داشتیم و به همین اندازه هم باید برگردیم.»

مارتین لومکس می گوید: «البته. یکی در سوله تجهیزات وجود دارد. آن را می ببینید؟ پشت چشمه؟ البته فکر نمی‌کنم دستمال توالت وجود داشته باشد، پس از هر چیزی که در دسترس است استفاده کنید.»

روزنامه‌نگار می‌گوید: «اوه، بله، قطعاً، قطعاً. البته اگر گستاخی نیست میتونم وارد خانه بشوم و از دستشویی آنجا استفاده کنم؟"

مارتین لومکس دوباره سرش را تکان می دهد. میگه: «سوله تجهیزات نزدیکتر است.»

هیچ کس هرگز وارد خانه نمی شود مگر اینکه واقعاً کار لازمی داشته باشد. هیچکس. اول با توالت شروع میشه و بعد هرگز نمی دانید چه اتفاقی ممکنه پیش بیاد. MI5 فکر می کند آنها می توانند به همین راحتی به داخل خانه اون نفوذ کنند؟ خواهیم دید. مارتین لومکس دوستان زیادی دارد. ،

شاهزادگان سعودی، یک قزاق یک چشم با یک روت وایلر یک چشم. هم قزاق و هم روت وایلر بدون تردید می تونند شما در یک چشم به هم زدن از هم بدرند. هیچ کس بدون دعوت او وارد خانه نمی شود.

مارتین لومکس یک بار دیگر به اطراف باغ نگاه می کند. چقدر خوش شانس است که در میان چنین زیبایی زندگی می کند. وقتی به آن فکر می کنه دنیا براش شگفت انگیز به نظر میاد. اما در حال حاضر به اندازه کافی لذت برده، او موشک های ضد هوایی داشت که باید نگرانشون باشه. و شاید باید برای افتتاحیه باغ بیسکویت بیشتری بپزد؟ شاید مقداری براونی؟

او صدای سیفون توالت قدیمی را می شنود و در دوردست، اولین ارتعاشات هلیکوپتری در حال نزدیک شدن به گوشش می رسد.

شکلات سفید و تمشک؟ مردم آنها را دوست دارند، او مطمئن است.