فصل اول | دوستان شما حتما بازدید خواهند کرد | قسمت دوازدهم


«این خلاصه ماجرا بود؛ همین. لازم هم نیست شلوغ کنید یا با دهن باز و چشم های گشاد شده به من زل بزنید.»

الیزابت داستانش را تمام می کند و روی صندلی می نشیند. برای لحظه ای تنها صدای مانیتور قلب ابراهیم در اتاق به گوش می رسه.

ابراهیم در حالی که خودش را روی تخت بیمارستان بالا می‌کشه، می‌گوید: «اما الماسها؟»

الیزابت می گوید: «خوب؟»

ران، در طول شنیدن داستان ایستاده بود، اما حالا در حال قدم زدنه، و می‌گوید: «بیست میلیون پوند الماس؟»

جویس برای او لباس زیر تازه از خانه آورده بود، و او فرمانبردارانه در دستشویی معلولان عوض کرده بود، هرچند لباس زیر فعلی‌اش به راحتی یک روز دیگر هم دوام می آورد.

الیزابت در حالی که چشمی نازک میکنه می گوید: «بله. سوال بدیهی دیگه ای ندارید؟»

ابراهیم، ​​جویس و ران به هم نگاه می کنند.

ابراهیم می گوید: «او شوهر سابق شماست؟»

الیزابت می گوید: «هست، بله. با احترام به شما سه نفر، دیگه داره خسته کننده میشه. آیا در مورد چیزی که توی صحبتهام بهش اشاره نکردم سؤالی دارید؟»

ران می‌پرسد: «و ما با او از نزدیک ملاقات خواهیم کرد؟»

الیزابت می گوید: «متأسفانه، بله.»

ران و ابراهیم با تعجب سرشان را تکان می دهند. الیزابت رو به جویس می کند.

«جویس، تو خیلی ساکتی. چیزی برای پرسیدن در مورد الماس یا شوهر سابقم نداری؟ یا مافیا؟ یا کلمبیایی ها؟»

جویس در صندلی خود کمی تکان می خورد و میگوید: «خب، چیزهای زیادی برای گفتن در مورد همه چیز دارم، و از ملاقات با داگلاس هیجان زده هستم. شرط می بندم که خوش تیپه، درست فکر میکنم؟ خوش تیپه؟»

الیزابت می‌گوید: «به وضوح خیلی خوش تیپ است. البته اگر در تشخیص این چیزها تبحر داشته باشی."

جویس می گوید: «اوه، یک چیزهایی می دانم. البته اگر میتونی یک مقدار شفاف تر برام توضیح بده.»

الیزابت می گوید: «خوبه اما نه به زیبایی استفان.»

جویس می گوید: «اوه، هیچ کس به اندازه استفان خوش تیپ نیست. "اما، صادقانه بگویم، الان که دارم به تمام چیزی که تا حالا گذشته فکر میکنم، ناخن های مانیکور شده پاپی دیگه برام عجیب نیست.»

الیزابت می‌گوید: «خوب، خداروشکر، دوزاریتون افتاد.»

پرستاری وارد اتاق می‌شود تا جام آب ابراهیم را پر کند و دوستان ساکت می‌شوند و سری تکان می‌دهند تا تشکر کنند. پرستار پس از لحظه ای اتاق را ترک میکند.

ابراهیم می گوید: «اصولاً من هم خوش تیپ محسوب میشم.»

ران می‌گوید: «فعلا که نیستی».

جویس می‌پرسد: «پس تو از ما میخوای مراقب او باشیم؟مثل چندتا محافظ؟»

الیزابت می گوید: «به سختی میشه به ما گفت محافظ، جویس».

ران می گوید: «هیچ فرقی نداره، ما میخوایم از بدن او محافظت کنیم.»

الیزابت میگه: «خیلی خوب، بادیگارد، ران، همانی که تو می خواهی.»

ران سر تکان می دهد و میگه: «بله، همونیه که میخوام.»

الیزابت می گوید: «خوبه، دعوت نامه برات فرستادند. اگر سرت خیلی شلوغه، میتونی قبول نکنی.»

ران می گوید: «یک وقتی براش باز میکنم. حالا حقوق هم می گیریم؟»

الیزابت می گوید: «به یک شکلی، بله. داگلاس و پاپی توافق کردند که اطلاعاتی در مورد رایان برد به ما بدهند.»

ران می پرسد: «رایان برد؟»

جویس می گوید: «این نام پسری هست که تلفن ابراهیم را دزدیده.»

ابراهیم می گوید: «اوه.»

ران می گوید: «رایان برد. رایان برد.»

ابراهیم می‌گوید: «فکر نمیکنم... فکر نمی‌کنم دوست داشته باشم که نام خانوادگی داشته باشد. فکر می‌کنم وقتی او نام خانوادگی دارد، تظاهر به این که هرگز اتفاق نیفتاده، سخت‌تر میشه. ... متاسفم، اصلاً در مورد این موضوع مطمئن نیستم.

الیزابت می گوید: می دانم. من میفهمم. بگذار به عهده ما.»

ران می گوید: «انتقام همان چیزی است که تو به آن نیاز داری. کتک بخوره، محبوس بشه و هر آنچه که الیزابت می تونه به سرش بیاره."

ابراهیم می گوید: «من واقعاً به انتقام اعتقادی ندارم.»

جویس به آرامی می گوید: «می دانستم.»

رون می‌گوید: «خب، من دارم.»

الیزابت می گوید: «مثل من. بنابراین جسارتاً موضوع را تصمیم گرفته شده فرض کن. حالا، اگر موافقید دیگه نام او را به زبان نیاوریم.»

اتاق ساکت می شود. ابراهیم سرش را به عقب کج می کند و کمی اخم می کند.

ابراهیم می‌پرسد: «فکر می‌کنی داگلاس با الماس‌ها چه کار کرده است؟»

الیزابت می گوید: «نمی دانم. اما به نظر می رسد فهمیدنش سرگرم کننده باشد.»

رون می گوید: «بیایید آنها را پیدا کنیم و بفروشیم.»

جویس می گوید: «اوه بله! بیست میلیون بین ما چهار نفر!»

ابراهیم می‌پرسد: «ما در مورد مارتین لومکس چه می‌دانیم؟»

الیزابت می گوید: «خیلی کم. اما اگر از داگلاس محافظت می کنیم، فکر می کنم اطلاعات بیشتری بدست می آوریم.»

ابراهیم می‌گوید: «من و ران می‌توانیم امروز عصر از آی‌پد استفاده کنیم و کمی در موردش تحقیق کنیم.»

جویس می‌پرسد: «دوباره اینجا می‌مانی، ران؟»

ران میگه: «خب، فقط یک شب دیگر. می دانید، می توانم با پرستارها طرح دوستی بریزم و شاید یک فنجان چای خوب نصیبم بشه.»

جویس می‌گوید: «پس لباس زیر بیشتری برایت می‌آورم».

رون می گوید: «راستش رو بخوای، نیازی نیست.»