فصل اول | دوستان شما حتما بازدید خواهند کرد | قسمت سیزدهم


افسر دانا دوفریتس به همراه سربازرس کریس هادسون در اتاق بازجویی شماره 2 نشسته اند. در مقابل آنها رایان برد قرار دارد که لباسی بدریخت به تن دارد و وکیل او کت و شلواری پوشیده است که به جای ایستگاه پلیس فیرهاون، باید در خشکشویی باشد. وقتی میخواسته آن را بپوشه، داشته به چه فکر می کرده؟ او حتی یک حلقه ازدواج به دست دارد. چطور همچین چیزی ممکنه؟ مرد بودن واقعاً کار آسانیه. با اونهمه زحمتی که دانا برای خودش و ظاهرش میکشه و هنوز مجرده و در مقابلش، اینجا این مرد با این شکل و شمایل. به هر حال.

کریس می‌پرسد: «روز جمعه کجا بودی، رایان؟ بین پنج تا پنج پانزده؟»

رایان می گوید: «فراموش کرده ام.»

وکیل او یادداشت می کند یا تظاهر به یادداشت می کند. سخته بدانید که این یادداشت چه چیزی می تواند باشد.

دانا می پرسد: «فنجان چایت چطوره؟»

رایان پاسخ می دهد: «فنجان چای خودت چطوره؟»

دانا می گوید: «در واقع بدک نیست.»

رایان می گوید: «آفرین.»

بهش نگاه کن، آکنه و جسارت. واقعا یه بچه است، یه پسربچه گمشده.

کریس می گوید: «تو یک دوچرخه داری، رایان؟ یه نورکو استورم 4؟»

رایان برد شانه بالا می اندازد.

«آیا به این دلیل که من اشتباه گفتم شانه بالا می اندازید، یا چون نمی دانید صاحب یکی از آنها هستید یا نه؟»

رایان میگه: «من صاحب یکی از آنها نیستم. نظری ندارم.»

دانا می‌گوید: «تو باید یکی گزینه را انتخاب کنی، رایان. نمی توانید هم به سوال پاسخ بدهی و هم نظری نداشته باشی.»

رایان برد می گوید: «پس نظری ندارم.»

دانا می گوید: «این بهتر شد. خیلی سخت نیست، نه؟»

کریس می‌گوید: «از مردی در خیابان اپلبی دزدی شده، رایان. تلفنش دزدیده شده، سپس در حالی که روی زمین افتاده بوده به سرش لگد زدند.»

رایان می گوید: «نظری ندارم.»

کریس می گوید: «من که ازت سوالی نپرسیدم.»

رایان میگه: «نظری ندارم.»

کریس میگه: «باز هم، بدون سوال.»

دانا می گوید: «او هشتاد ساله بود. می توانست بمیرد. اما اگر علاقه مند هستی بدونی زنده خواهد ماند.»

رایان برد چیزی نمی گوید.

کریس می گوید: «حالا این یک سوال بود. آیا شما علاقمندید؟»

رایان می گوید: «نه.»

«خب، بالاخره یک مقدار صداقت به خرج دادی. حالا، دوربین‌ها عکس تو و چند نفر از دوستانت را در خیابان تئودور گرفتند که چند دقیقه با محل دزدی فاصله دارد. ساعت پنج و هفده دقیقه است، و می‌توانیم تو را در عکس با یک دوچرخه نورکو استریم ببینیم که ممکن است مال تو باشد یا نباشد.»

کریس عکسی را به رایان می دهد و با صدای بلند بطوری که میکروفن بتونه ضبط کنه میگه: «من عکس P19 را به رایان برد نشان می دهم.»

دانا می پرسد: «این تویی، رایان؟»

رایان می گوید: «نظری ندارم.»

وکیل رایان می‌گوید: «در هر صورت، نزدیک بودن به محل جرم غیرقانونی نیست.»

لحظه ای سکوتی تعلیق آمیز در اتاق برقرار میشه. کریس در حالی که فکر می کند، چند بار خودکارش را روی دفترچه اش می زند.

کریس ناگهان می ایسته و می‌گوید: «باشه، کارمان تمام شد». دانا تعجب را در چشمان وکیل می بیند. کریس بلند ادامه میده و میگه: «مصاحبه ساعت چهار و پنجاه و هفت بعد از ظهر خاتمه یافت.»

کریس به سمت در می رود، در را باز می کند و به رایان و وکیلش اشاره می کند که آنجا را ترک کنند. رایان ابتدا از در عبور می کند، اما وکیل خودداری می کند.

وکیل دادگستری می گوید: «چند لحظه در راهرو صبر کن، رایان. بیشتر از یک دقیقه طول نمیکشه.»

رایان بهم می ریزد و به محض اینکه از گوش‌رس خارج میشه، وکیل با صدای آهسته به کریس میگه: «این تمام چیزی است که شما دارید؟ شما باید چیزی بیش از دوربین مدار بسته داشته باشید»

کریس می گوید: «درسته؛ مدارک بیشتری داریم.»

وکیل سرش را به پهلو خم میکنه و میگه: «پس این چیه؟ یک تله؟ حتماً می‌دانید که اگر می‌خواهید دوباره با او تماس بگیرید و فیلم‌های بیشتری را بهش نشان دهید، یا شاهدی را معرفی کنید، من الان باید در موردش بدونم.»

کریس می گوید: «می دانم. دیگر فیلمی را به او نشان نمی دهم.»

وکیل میگه: «نمی‌خواهی آپارتمان او را جستجو کنی؟»

کریس می گوید: «نه.»

وکیل میگه: «به دنبال دو تا پسر دیگر نمی‌گردید؟»

حالا که دانا شانه به شانه وکیل ایستاده، متوجه مقداری گرد و خاک روی یقه پیراهن او می شود. دانا خوشحال است که کریس از زمانی که با مادرش شروع به قرارگذاشتن کرده کمی بیشتر مراقب ظاهرش بوده. انواع خاصی از مردان هستند که می‌توانید بهشون اجازه بدهید که خودشان لباس بپوشند و مردان خاصی بودند که نمی‌توانید انتخاب لباس را به عهده خودشون بگذارید. کریس در لبه این دو نوع بود. به زودی اون هم می تواند در انتخاب لباس به اختیار خودش گذاشته بشه.

کریس می‌پرسد: «چه فایده‌ای دارد؟»

وکیل می پرسد: «فایده؟»

کریس میگه: «بله، چه فایده ای دارد؟ شما می دانی که برای محکوم کردن او مدارک کافی پیدا نخواهیم کرد، ما هم می دانیم که نمی تونیم، و خدا می داند که توی سر رایان چی میگذره، اما حدس می زنم اون هم این را می داند، مردک مشنگ.»

وکیل می گوید: «ببخشید، مردک چی؟»

دانا می‌گوید: «ما دوباره رایان را به اینجا احضار نمیکنیم. این تمام چیزی هست که باید در مورد آن نگران باشید.»

کریس می‌گوید: «نمی‌خواهیم بازجویی دیگری انجام دهیم. فعلاً نه. می‌توانید بروید و این خبر خوش را به او بدهید.»

وکیل نگاهش را بین کریس و دونا میچرخونه و می پرسد: «آیا من چیزی را از دست داده ام؟ واقعاً احساس می کنم چیزی را از دست داده ام. آیا به او اجازه می دهید آزادانه برود؟ میتونم بپرسم چرا؟»

دانا مستقیم در چشمان او نگاه می کند و میگه: «نظری ندارم.» بعد از در بیرون می رود. کریس به وکیل نگاه می کند و شانه هاش را بالا می اندازد.

دانا برمیگرده و سرش را از گوشه در داخل میاره و میگه: « و یک چیز دیگه، ببینید، اصلاً نمی خوام قضاوت کنم، اما کت و شلوارها را باید حداقل ماهی یکبار یا بیشتر بدهید خشکشویی. صادقانه بگویم، تفاوت بزرگی ایجاد میکنه.»