فصل اول | دوستان شما حتما بازدید خواهند کرد | قسمت چهاردهم


پاپی در حالی که خرده های یک ماکارون نارگیل را از گوشه دهانش پاک می کند، می گوید: «واقعاً خیلی اتفاقی شد.»

الیزابت می گوید: «اوه، اغلب اینطور است.»

پاپی میگه: «من در وارویک در حال مطالعه زبان انگلیسی و رسانه بودم. خانمی از وزارت خارجه آمده بود و سخنرانی می کرد و بعد از آن هم نوشیدنی و مشروب بود، برای همین همه رفتیم. به هر حال، او گفت که حقوق پایه در وزارت خارجه 24000 پونده و منم درخواست دادم.»

جویس با سینی چای وارد اتاق می‌شود و می‌گوید: «خیلی اسرار آمیز و مرموز نبود.»

پاپی موافق است: «نه. از وزارت خارجه قرار مصاحبه ای گرفتم. در لندن بود، بنابراین با قطار و با تخفیف کارت دانشجویی ام رفتم، و سعی کردم برای همه چیز آماده باشم، درباره روسیه و چین و هر چیزی که ممکن است در مورد آنها صحبت کنند، مطالعه کنم، اما واقعاً فقط یک گپ کوتاه بود.»

الیزابت می گوید: «همیشه همینطور بوده.»

پاپی میگه: «آنها از من پرسیدند نویسنده مورد علاقه ام کیه و من گفتم بوریس پاسترناک، اما واقعاً ماریان کیز باشد. اما آنها خوششون اومد و من برای مصاحبه دوم دعوت شدم. به آنها گفتم که واقعاً نمی توانم دو بار به لندن بیایم، و آنها گفتند: «نگران نباش، پول بلیط را ما تقبل میکنیم، در ترمینال هم کسی با خودرو منتظرت هست» و من گفتم: «راستش من راحت ترم که بعد مصاحبه برگردم خانه، نیازی به جایی برای ماندن ندارم» و آنها گفتند: «ما اصرار داریم» و در مصاحبه بعدی بود که به من گفتند که آنها چه کسانی هستند و بعد با هم گردش رفتیم و مست کردم و آنها برای من یکی کلاب های میفر یک اتاق گرفتند، و صبح روز بعد به همان وضع بیدار شدم. آنها مرا با لپ‌تاپ شخصی‌ام به خانه فرستادند و بهم گفتند که وقتی فارغ‌التحصیل شوم، دوباره مرا خواهند دید.»

جویس در حال ریختن چای است. میگه: «یاد جوانا، دخترم افتادم زمانی که داشت دانشگاه را ترک می‌کرد. او در LSE لندن، البته اگر بشناسید، مشغول درس خوندن بود، و من به شدت نگران بودم که او داره ترک تحصیل میکنه، چون نمی دانستم او قراره بعدش چه کار کند. او گفت که قراره دی جی بشود، و من گفتم، خوب، من یکی از آدمهایی که در رادیوی بیمارستان محل کارم، کار می‌کرد، می‌شناختم، اسمش درک وایتینگ بود و می‌توانستم بهش یک توصیه کنم و بتونه از اینطریق تجربه کاری به دست بیاره، اما او گفت که دنبال آن جور دی جی نیست - ظاهرا نوع دیگری هم وجود داشت - برنامه اش این بود که به دور دنیا سفر کنه. سپس دو روز بعد با من تماس گرفت و گفت که در گلدمن ساکس یک مصاحبه دارد و آیا می توانم به او پولی قرض بدم که یک لباس مناسب جلسه تهیه کنه؟ کل ماجرا همین بود.»

پاپی می گوید: «به نظر شخصیت جالبی داره.»

جویس موافق است، میگه: «آره، لحظات خودش را دارد. درک وایتینگ در نهایت بر اثر سقوط از یک کشتی کروز جان خودش را از دست داد. هرگز نمی دانید در گوشه و کنار ممکنه چه اتفاقی بیافته»

الیزابت می پرسد: «ازش لذت می بری، پاپی؟»

پاپی جرعه ای چای می نوشد و به پاسخی که میخواد بده فکر میکنه. میگه: «نه واقعا. اشکالی ندارد که این را میگویم؟»

الیزابت می گوید: «به هیچ وجه. این کار برای همه مناسب نیست.»

پاپی میگه: «من فقط توش افتادم. به یک کار نیاز داشتم و این موقعیت به نظر هیجان انگیز می رسید و قبلش هم هیچ پولی نداشتم. اما با خلق و خوی من سازگار نیست. آیا از اینکه اسرار را حفظ کنی لذت میبری، الیزابت؟

الیزابت می گوید: «خیلی زیاد.»

پاپی می‌گوید: «خب، من لذت نمیبرم. دوست ندارم به نفر اول یک چیز بگم و به نفر دوم یک چیز دیگه."

جویس می گوید: «من هم همینطور هستم. حتی اگر کسی مدل مویی داشته باشد که مناسبش نیست، نمی توانم ساکت بمانم.»

الیزابت می گوید: «اما این از شرایط کار هست.»

پاپی می گوید: «اوه، می دانم. این کاملاً همان چیزی است که من برای آن ثبت نام کردم. مشکل از من هست، این کاری هست که مناسب من نیست. من از درام آن متنفرم. جلساتی که به آنها دعوت شده اید، جلساتی که به آنها دعوت نشده اید.»

جویس می‌پرسد: «ترجیح می‌دهی چه کار کنی؟

پاپی شروع می‌کند و میگه: «خب ...»، بعد مکث می‌کند.

جویس می گوید: «ادامه بده. ما به کسی نمیگیم.»

پاپی میگه: «من شعر می نویسم.»

الیزابت می گوید: «من برای شعر وقت ندارم. هرگز نداشتم و هرگز نخواهم داشت. اگر مشکلی ندارید از رایان برد صحبت کنیم.»

پاپی می‌گوید: «اوه، بله،» و دستش را به کناره‌ی صندلی‌اش می‌برد تا کیفش را بردارد. او پرونده ای را بیرون می آورد و به الیزابت می دهد و میگه: «نام، آدرس، ایمیل، شماره موبایل و گزارش تماس های اخیر، بیمه ملی، سوابق بیمه سلامت، تاریخچه مرورگر وب و شماره تلفن همراه همکاران نزدیکش. شرمنده؛ این تنها چیزی است که توانستم در کوتاه مدت به دست بیاورم.»

الیزابت می‌گوید: «برای شروع، متشکرم پاپی».

پاپی می گوید: «از من تشکر نکن، از داگلاس تشکر کن. اگر دست من بود، آنها را نداشتید. متأسفم که بگویم اصلاً قانونی به نظر نمی رسد.»

الیزابت میگه: « اوه، دیگر هیچ چیز قانونی نیست، این روزها به سختی می توانید در خیابان راه بروید. گاهی اوقات باید قوانین را تغییر دهید.»

پاپی می گوید: «اما موضوع همینه، اینطور نیست؟» من نمی‌خواهم قوانین را زیر پا بگذارم. به من هیجانی نمی دهد. برای شما هیجان داره، اینطور نیست؟»

الیزابت موافق است: «بله».

پاپی میگه: «خب، من نه. من را مضطرب می کند. و حالا تمام کار من شکستن قانون شده.»

جویس می گوید: «من هم همینطور شدم.»

الیزابت می‌گوید: «اوه، جویس، خودت را نباز. از شما می شود جاسوس کاملی ساخت.»

جویس میگه: «من هنوز فکر می کنم پاپی باید سرودن شعرش را ادامه بده.»

پاپی می گوید: «متشکرم. مامان من هم همین را می گوید. و معمولا حق با اوست.»

الیزابت می‌گوید: «از حرفم اشتباه برداشت نکنید، منم همین فکر را می‌کنم. مطمئناً مشتاق شنیدنشون نیستم، اما شما باید سرودن شعر را انجام بدهید. با این حال، اول، باید این کار را انجام دهیم. محافظت از داگلاس.»

جویس می گوید: «بیصبرانه مشتاق دیدنش هستم. نگران هستی که من عاشقش بشوم؟»

الیزابت میگه: «جویس، خواهی دید که بسیار خوش تیپ است، اما در همان لحظه اول به ماهیت واقعیش پی خواهید برد.»

جویس می گوید: «خواهیم دید. پاپی، می‌توانم بپرسم چرا روی مچ دستت خالکوبی گل بابونه داری؟ فکر می‌کردم یک خالکوبی از گل شقایق داشته باشی؟»

پاپی لبخند می زند و خالکوبی کوچک را نوازش می کند. «دیزی به معنی گل بابونه، اسم مادربزرگ من هست. یک بار به او گفتم می خواهم خالکوبی کنم و او بهم گفت مگر از روی جسدم رد بشی اگر لنگر و پری دریایی و چیزهایی شبیه به آن خالکوبی کنی. بنابراین رفتم، این طرح را خالکوبی کردم و دفعه بعد که ملاقاتش کردم بهش نشان دادم و گفتم: «دیزی، دیزی را ملاقات کن» و در اون لحظه چیز زیادی در موردش نتوانست به من بگوید»

جویس می گوید: «دختر باهوش»

پاپی ادامه میده و میگه: «سپس دو هفته بعد دوباره رفتم پیشش، و او آستین‌هایش را بالا زد و گفت: «پاپی، پاپی را ملاقات کن.» یک خال کوبی بزرگ گل شقایق تا جلوی ساعدش داشت. او گفت اگر قراره که تو بتونی هر مسخره بازی که خواستی دربیاری، من هم میتونم.»

الیزابت می خندد و جویس کف می زند.

الیزابت می‌گوید: «خب، فکر کنم اونم شخصیتی مثل خودمون داشته باشه. پاپی، اگر قراره این آخرین کار شما با سرویس باشد، قول می‌دهم هر کاری که در توان داریم انجام بدهیم تا آن را برای شما سرگرم کننده کنیم.»

جویس می گوید: «حتماً این کار را خواهیم کرد. یک ماکارونی دیگر میخوری، پاپی؟ قبلی را دوست داشتی.»

پاپی دستش را بلند می کند تا پیشنهاد را رد کند.

الیزابت می گوید: «ما به کسی که نباید اینجا باشد اجازه ورود نمی دهیم. داگلاس کاملاً ایمن خواهد بود، که البته به این معنی است که شما نیز کاملاً ایمن خواهید بود.»

پاپی می‌گوید: «مگر اینکه امروز عصر در حالی که ما اینجا داریم ماکارون می‌خوریم سر وقتش بروند.»

الیزابت میگه: «و در حالی که همه دور هم نشسته‌ایم و کاری برای انجام دادن نداریم، مطمئنم که می‌توانیم راز آنچه داگلاس با الماس‌ها انجام داده را کشف کنیم.»

پاپی میگه: «خب، همانطور که می دانید او سرقت آنها را انکار می کند. و علاوه بر این، وظیفه ما نیست. وظیفه ما محافظت از داگلاس است.»

الیزابت میگه: «پاپی، راستش اگر کمی مضطرب باشی اذیت نمیشم، اگر کمی درگیر خودت باشی به دل نمی گیرم، حتی بدم نمی‌آید که اهل هنر باشی، اما مطلقاً تحمل نمی‌کنم کسل‌کننده باشی، چون به جرات می‌توانم بگویم که یک انسان خسته کننده نیستی. قبوله؟»

پاپی میگه: «حوصله سربر نباشم؟»

الیزابت میگه: «اگر درخواست خیلی زیادی نیست؟»

پاپی میگه: «واقعاً هر دوی شما فکر می کنید که من باید شعر بنویسم؟»

جویس می گوید: «اوه، بله. فکر میکنید من چه شعری دوست دارم ؟»

پاپی و الیزابت به هم نگاه می کنند. آنها نمی دانند.

در حالی که به الیزابت نگاه می کند، پاپی می گوید: «در راستای اینکه خسته کننده نباشم، می توانم از شما یک سوال بپرسم؟»

الیزابت می گوید: «تا یک جایی، بله.»

پاپی میگه: «چطور کارتون در سرویس چطور تموم شد؟ آیا رویای خودتون را دنبال کردید؟ به یک پاسخ غیر خسته کننده نیاز دارم، لطفا. دست به سرم نکن.»

الیزابت سر تکان می دهد.

میگه: « من یک استاد داشتم. در ادینبورگ فرانسه و ایتالیایی می خواندم. به هر حال، او دوستانی داشت که آنها هم دوستانی داشتند که همیشه گوش به زنگ بودند، و او ایده ملح شدن به سرویس را مطرح کرد و من نپذیرفتم، اما بازهم بارها و بارها آن را مطرح می‌کرد.»

پاپی میگه: «و چرا بالاخره ثبت نام کردی؟»

«خب، اون استاد ناامیدانه تلاش میکرد که با من بخوابد، مردم آن روزها اینطوری بودند. من هم می‌دانستم که او می‌خواهد با من بخوابد، و از طرفی می‌دانستم که می‌خواهد برای ملحق شدن به سرویس مصاحبه کنم. و صادقانه احساس کردم که احتمالاً باید یکی از این دو را انجام دهم و خودتان می دانید که مردها در مقابل طرد شدن چه رفتاری از خودشون نشان می دهند. بنابراین مجبور بودم یا با او بخوابم یا با سرویس مصاحبه کنم و از بین دو گزینه بد، اونی که کمتر بد بود را انتخاب کردم. و هنگامی که سرویس قلاب‌ش را به شما می اندازه، دیگه دوست نداره که رهایتان کند. بعداً متوجه می شوید.»

پاپی می‌پرسد: «پس این مسیر شغل را فقط برای این پذیرفتید که با کسی نخوابید؟»

الیزابت به تصدیق سر تکان می دهد.

پاپی میگه: «فکر می کنی در غیر این صورت، چه کاره می شدی؟»

الیزابت میگه: «پاپی، می‌دانم که دوست ندارید رازی را حفظ کنید، اما در مورد رایان برد خیلی کمک کردید. این چیزی هست که فکر نمی کنم قبلاً به کسی گفته باشم. نه خانواده ام، نه هیچ یک از شوهرانم، نه حتی جویس. من همیشه دوست داشتم یک زیست شناس دریایی باشم.»

پاپی سر تکان می دهد.

جویس می گوید: «زیست شناس دریایی؟ اون چیه؟ دلفین ها و غیره؟»

الیزابت سر تکان می دهد.

جویس دستش را روی بازوی دوستش می گذارد و میگه: «من فکر می کنم شما می توانستید یک زیست شناس دریایی فوق العاده بشید.»

الیزابت دوباره سر تکان می دهد و میگه: «ممنون جویس، منم همین فکر رو میکنم، نه؟»