فصل اول | دوستان شما حتما بازدید خواهند کرد | قسمت ششم


الیزابت در حال نوشیدن دومین مالبک خودش هست و داره به صحبت های همسر سابقش داگلاس میدلمیس در مورد پولشویی بین المللی گوش می دهد. توضیح این داستان که چرا یک مرد در سن و سال او ممکنه به مراقبت و محافظت نیاز داشته باشد.

داگلاس میگوید: «مدتی بود که دنبال این پسره مارتین لومکس بودیم. یه خانه قدیمی و دوست‌داشتنی، پول فراوان و کلی مدارک لازم برای اثبات اینکه نشان بده این چیزها از کجا آمده. بچه های مالی نتوانستند چیزی ازش پیدا کنند. اما وقتی میدونی میدونی، مگه نه؟

الیزابت موافق است. داگلاس ادامه می دهد و می گوید: «24 ساعت شبانه روز همه جور آدمی به خانه او رفت و آمد داشت. روس ها، صرب ها، مافیای ترکیه. همه به این خانه دور افتاده بیرون یک روستای خواب آلود می آیند. اسم روستا همبلدون هست، اگر بشناسی. کریکت را در آنجا ابداع کردند.

الیزابت می گوید: «از شنیدنش متاسفم.»

«رنجروورها و بنتلی ها، از جاده های روستایی بالا و پایین می رفتند. همینطور اعراب در هلیکوپترهاشون، یک مجموعه کامل بود. یک بار یک فرمانده جمهوری خواه ایرلندی با چتر نجات از یک هواپیمای سبک پرید و در باغ اون خونه فرود آمد.»

الیزابت می پرسد: «کار غیر رسمی او چیست؟ ؟»

پاپی می گوید: «بیمه».

الیزابت با تعجب میگوید: «بیمه؟»

داگلاس به جلو خم میشه و می گوید: «او به عنوان یک بانک برای باندهای بزرگ جنایتکار عمل می کند. فرض کنید ترک ها میخواند صد میلیون پوند هروئین از افغان ها بخرند. آنها تمام مبلغ را پیشاپیش پرداخت نخواهند کرد.»

پاپی می‌گوید: «همانطور که مجبور نیستید موقع خریدن فریزر تمام مبلغ را قبل از تحویل آن بپردازید.

الیزابت می گوید: «متشکرم پاپی. من بدون تو اصلاً متوجه موضوع نمیشدم.»

داگلاس می‌گوید: «بنابراین، آنها مبلغی مثلاً معادل ده میلیون بعنوان تضمین به یک واسطه قابل اعتماد میدهند. به عنوان یک حرکت جهت نشون دادن حسن نیت.»

الیزابت میگه: «و مارتین لومکس اون واسطه است؟»

داگلاس میگه: «خب، همه آنها به او اعتماد دارند. اگر تو هم اون را ملاقات کنید بهش اعتماد خواهید کرد. او یک شخص عجیب و غریب، کاملاً شرور، اما محکم است. همانطور که می دانی پیدا کردن افراد شرور که قابل اعتماد هم باشند سخت است.»

الیزابت سر تکان می دهد و میگه: «پس او یک خانه پر از پول نقد دارد؟»

داگلاس میگه: «گاهی اوقات پول نقد، گاهی اوقات چیزهای خیلی عجیب تر مثل نقاشی های قیمتی، طلا، الماس.»

پاپی به حرفهای داگلاس اضافه میکنه و میگه: «یک بار یک فروشنده مواد مخدر از ازبکستان اولین نسخه از "قصه های کانتربری" را آورده بود.»

داگلاس می‌گوید: «هر چیزی که دارای ارزش باشد؛ و این چیزها در یک گاوصندوق در خانه این پسر گل ما قرار گرفته. اگر معامله به خوبی پیش برود، او وثیقه را پس می دهد، که اغلب برای استفاده مجدد دوباره بهش برمیگردانند و اگر مشکلی پیش بیاید، وثیقه به عنوان غرامت ضبط می شود.»

الیزابت می‌پرسد: «حالا محل تقریبی این گاوصندق کجاست؟»

پاپی میگه: «گمان می‌کنم هر موقع بخواهید چند مایلی از وینچستر فاصله بگیرید و به گاوصندق سر بزنید چیزی در حدود نیم میلیارد پول نقد؛ مقداری طلا و جواهرات قیمتی، یکی از تابلوهای دزدیده شده رامبرانت، یشم چینی به ارزش میلیون‌ها دلار و چیزهای دیگه را در آن پیدا میکنید.»

الیزابت میگه: «و چگونه همه اینها را می دانید؟»

پاپی می گوید: «ما چندین بار در اون خانه بوده ایم. ما میکروفون‌هایی داریم که در سوراخ دیوار و دوربین‌هایی در کلیدهای روشنایی جاسازی شده اند.»

داگلاس می گوید: «همه ترفندهایی که خودت هم می دانی.»

الیزابت میکه: «حتی در گاوصندوق؟»

پاپی سرش را بعلامت منفی تکان می دهد و میگه «ما هرگز وارد اتاق قوی نشدیم.»

داگلاس می‌گوید: «اما دروغ‌های زیادی در مورد جای دیگر وجود دارد. وقتی که وارد اونجا شدم، فقطیک تابلوی ون ایک بالای میز بیلیارد آویزان بود."

الیزابت میگه: «وقتی وارد شدی؟»

داگلاس میگه: «طبیعتاً کمک هم داشتم. پاپی و یکی از بچه های سرویس ویژه رزمی.»

الیزابت به اون زن جوان که روی سکو نشسته و پاهای آویزانش را تاب میده نگاه میکنه و می‌گوید: «تو هم توی تیم ورود به اون خانه بودی پاپی؟»

پاپی می گوید: «من فقط لباس مشکی پوشیدم و آن چیزی را که به من گفته بودند انجام دادم.»

الیزابت می گوید: «خب، این خلاصه ای مفید از شرح شغلی در سرویس امنیتی هست. پس شما دو نفر بهمراه چند دوست علاقه مند دیگه، به این خانه که تا خرخره از اشیا قیمتی پر شده وارد شدید؟»

داگلاس می گوید: «دقیقاً. فقط برای یک نگاه کوچک به اطراف، می دانی که؟ نگاهی بندازیم، چند تا عکس بگیریم، خیلی سریع هم جیم بشیم و بیایم بیرون. خیلی بیشتر از این را من و تو صد بار قبلاً انجام داده‌ایم.»

الیزابت میگه: «می دانم، و حالا این چه ربطی به این دارد که تو الان در آپارتمانی با دو صندلی راحتی و یک اتاق خواب قفل شده هستی و به دنبال همسر سابقت افتادی که با خوشرویی ازت نگهداری کند؟»

داگلاس میگه: «الان دیگه وقت خوبیه که بگویم مشکل کوچک من از کجا شروع شد، خوب. آماده ای؟»

الیزابت مستقیم به چشمهای او نگاه می کند و می گوید: «آتش کن، داگلاس». برق چشمانش کمرنگ بود. درخششی که نشانی کاملاً ناشایست از خرد و جذابیت داشت. برقی که می تواند باعث شود با مردی که تقریباً ده سال از شما کوچکتر است همراه و در عرض چند ماه از انتخابتون پشیمان بشوید. درخششی که به زودی متوجه می شوید در واقع پرتوی یک فانوس دریایی است که به شما هشدار می دهد از صخره ها دور شوید.

پاپی از همون بالای سکو می‌گوید: «می‌توانم اول از شما سؤالی بپرسم؟ قبل از اینکه همه چیز را بهتون بگوییم؟»

الیزابت می گوید: «البته عزیزم.»

پاپی میگه: «آن‌هایی که این اطراف زندگی میکنند چقدر درباره شما می‌دانند؟ با توجه به آنچه در پرونده وجود دارد، فکر می کنم چیز زیادی هست»

الیزابت می گوید: «آنها یکی دوتا چیز در مورد من می دانند، بله. البته دوستهای نزدیکم»

پاپی میگه: «و دوستان صمیمی شما جویس میدوکرافت، ران ریچی و ابراهیم عاریف هستند؟

الیزابت میگه: « درسته؛ عجب پرونده دقیقی داری، پاپی. وقتی به جویس بگویم که اسمش داخل یک پرونده است هیجان زده می شود.»

پاپی میگه: «آیا می‌توانم بپرسم، البته از من خواسته شده که بپرسم؛ قبل از اینکه جلوتر برویم، آیا در چهار ماه گذشته قانون اسرار رسمی را زیر پا گذاشته اید؟»

الیزابت می خندد و میگه: « اوه، خدای من، بله. بارها و بارها.»

پاپی میگه: «باشه، این را یادداشت می کنم. این خیلی مهمه که هیچ یک از دوستان شما درباره داگلاس یا من چیزی ندانند. می توانید حداقل این را تضمین کنید؟»

الیزابت میگه: «قطعا نه. لحظه ای که از در بیرون برم به آنها خواهم گفت.»

پاپی میگه: «می ترسم که نتوانم اجازه بدهم.»

الیزابت میگه: «به نظر نمیاد که در این مورد انتخابی داشته باشی، پاپی.»

پاپی میگه: «خانم، مطمئناً بهتر از بقیه، متوجه هستید که من دستوراتی دارم.»

الیزابت میگه: «پاپی، اولاً من را الیزابت صدا کن. ثانیاً، من دو هفته است که ندیده‌ام دستور جدیدی دریافت کرده باشی، یکدفعه الان چی تغییر کرده؟ فعلاً؛ بیایید این داستان را بشنویم و بعدش به شما میگم که کار را قبول میکنم یا نه. و بعدش به دوستانم هم خواهم گفت، اما شما نباید خودتان را نگران کنید.

داگلاس میخنده و میگه: «پس دوستانت همه چیز را درباره تو می دانند؟»

الیزابت می‌گوید: «هر چیزی که نیاز باشه، بله.»

داگلاس میگه: «آیا آنها می دانند که تو دیم الیزابت هستی و نشان سلطنتی داری؟»

الیزابت میگه: «البته که نه.»

داگلاس میگه: «پس همه چیز را نمی دانند»

الیزابت میگه: «نه همه چیز.»

داگلاس میگه: «"آخرین باری که از عنوان خودت استفاده کردی، کی بود الیزابت؟»

الیزابت میگه: ««زمانی که برای خروج از کوزوو با عجله نیاز به قرض گرفتن موتورسیکلت داشتم. آخرین باری که از مال خودت استفاده کردی کی بود، سر داگلاس؟»

داگلاس میگه: «وقتی سعی کردم برای "همیلتون" بلیط تهیه کنم.»

تلفن الیزابت زنگ می خوره که خیلی کم اتفاق می افتاد. او به گوشیش نگاه می کند. جویس داره بهش زنگ میزنه که اینم خیلی کمتر اتفاق می افته.

الیزابت میگه: «من را ببخش، باید این را جواب بدم.»