فصل دوم | گاهی وقتها، به چشمهایت هم نمیتوانی اطمینان کنی | قسمت سی و پنجم
مارتین لومکس سینی قهوه و بیسکویت را برمیدارد و به سمت سینمای خانگیاش میرود. بیست صندلی چرمی روی زمینی شیب دار قرار گرفتند و به پرده نمایشی که کل دیوار را پوشونده منتهی میشند. تا حالا بیشترین افرادی که همزمان باهم در اینجا دور هم جمع شدهاند؛ نهایتاً چهار نفر بوده؛ اون هم وقتی که فینال مسابقات فوتبال آذربایجان با یک معامله هروئین پرسود همزمان شده بود. مارتین لومکس برای همه خوراکی آورد و به نظر می رسید به همه خوش گذشت. مارتین مفهوم خوشگذرانی را زیاد درک نمیکند، ولی توانست بقیه را همراهی کند و آن شب را برایشان خراب نکرد. دستکم وقتی پای پول وسط آمد، این کار را میکند.
کنترل را به سمت صفحهٔ نمایش میگیرد و صفحه مربوط به فیلمها را می آورد. مارتین لومکس اصلاً نمیفهمد فیلم دیدن چه فایدهای دارد. فقط چند نفر هنرپیشه می آیند و نقش بازی میکنند. یعنی مردم متوجه این مسئله نمیشوند؟ یک نفر جملاتی را مینویسد و چند احمق امریکایی آنها را به زبان میآورند و همه را سرکار میگذارند و انها هم ذوق میکنند. مارتین لومکس یک بار به تماشای تئاتر رفته بود و انگار آنجا وضعیت کمی بهتر بود. دستکم بازیگران همان جا حضور داشتند و اگر کسی با کارشان مخالف بود، میتوانست رکوراست حرفش را بزند و با آنها صحبت کند. البته از اون خواستند که سالن را ترک کند، ولی قطعاً دلیل نمیشود که یک بار دیگر آن را امتحان نکند.
دکمه را فشار میدهد و فهرست صدها فیلمی را که هیچوقت آنها را نمیبیند رد میکند. البته الان اسم خیلی از آنها را به خاطر سپرده. نهایتاً به فیلم میرسد که هیچوقت آن را هم تماشا نخواهد کرد. اسمش گنجهای سیرا مادره است. از پوسترش میفهمد که سیاهوسفید است. سیاهوسفید؟ مردم واقعاً احمقند. فیلم را انتخاب میکند و بعد سراغ گزینه ها میرود و گزینه «زیرنویسها» را پیدا میکند. فهرستی از زبانهای مختلف روی صفحه میآید. مارتین لومکس میگردد و سرانجام «کانتونی» را انتخاب میکند. همان لحظه سه بوق آشنا به گوشش میرسد و صفحهٔ نمایش به سمت سقف بالا میرود. روی دیوار پشتی طرح رنگینکمانی نقاشی شده است. مارتین لومَکس نوک انگشتهایش را روی دو سر رنگینکمان میگذارد. سه بار دیگر صدای بوق میآید و در باز میشود. مارتین لومکس سینیاش را برمیدارد و وارد گاوصندوق میشود.
مارتین لومکس معمولاً دوست دارد داخل گاوصندوق قهوه بنوشد و بیسکویت بخورد. جای دوست داشتنی و خنکی است و همچنین به اسکناسها و تابلوهای ارزشمند و نفیسی که کنار دیوار انتهایی روی یکدیگر قرار گرفته اند، آسیب نمی رسد. اخیراً اولین تابلوی بنسکی را تحویل گرفته بود، ولی به هیچ وجه تحتتأثیر قرار نگرفت. تابلویی است که در آن یک موش خرما به موبایلی خیره شده است. اصلاً چرا یک موش باید این کار را بکند؟ مارتین لومکس به هیچ وجه هنر مدرن را درک نمیکند، ولی مطمئنه اگر بنکسی بداند اثرش آنقدر ارزشمند شده که از آن در یک معاملهٔ تسلیحاتی بینالمللی بعنوان بیعانه استفاده شده، به شدت خوشحال میشود. مردی که آن نقاشی را تحویل داد، چچنی بود و نام اصلی بنکسی راگفت و البته اشاره کرد که آن یک راز است. البته این راز را در گوش لومکس گفت و او هم فراموشش کرد. تابلوها خیلی دردسر دارند. او طلا را ترجیح میدهد، حاضر هست هر روز هفته به او طلا بدهند، آدم مجبور نیست درکشان کند.
به لطف دیوارهای ضخیم دو متری که اطراف اینجا کشیده شده، گاوصندوق بسیار ساکت است. خیلی راحت میتوانید کار هر کسی را همین جا بسازید. راستش، یک بار چنین اتفاقی اینجا افتاد و عجب المشنگهای هم به پا شد.
لومکس یک کلوچه با تکه های شکلات را برمیدارد و توی قهوه میزند. قرار هست هفته بازدید از باغ از امروز برگزار شود. یعنی مردم چه نظری درباره باغ و حیاط او خواهند داشت؟ آنجا زیادی پر زرق و برق است؟ زیادی هرس شده؟ شاید هم به قدر کافی مرتب نیست. نکند فردا باران بگیرد. توی گوگل آمده احتمال بارش صفر است، ولی از کجا معلوم؟ اصلاً بازدیدکنندگان به اینجا میآیند؟ شیرینیهای شکلاتیش را میخرند؟ کسی سعی میکند وارد خانه شود؟ البته خیلی زود میفهمند که امکانش نیست، ولی شاید به حدی نزدیک بشوند که همهٔ لیزرها و دوربینهای کوچک مخفی شده توی سبدها و گلدانهای آویز را ببینند، آنوقت چی؟ باید دفتر پیشنهادها را برای ثبت نظرات بیرون معبد بگذارد و بعد میتواند دوشنبه نظرهای مردم را بررسی کند. یعنی احتمال داره اسمشان را هم بنویسند؟ شاید جایی را هم برای نوشتن آدرسشان اختصاص بدهد. اینطوری اگر کسی حرف ناخوشایندی بزند، لومکس میتواند کسی را بفرستد که برود سراغش.
لومکس جرعه ای از قهوهاش را مینوشد. متوجه می شود خردههای بیسکویت روی آن مایع سیاه شناورند. قهوه کلمبیایی است؛ درست مثل مردی که با تفنگ گلنگدنی توی همین گاوصندوق به قتل رسد. رئیس آن مرد؛ یعنی همانی که شلیک کرده بود و احتمالاً دلایل خودش را داشت، از لومکس پرسید میتواند جسد را توی باغ دفن کند. ولی تا پیش از آن هم آنجا پُر از جنازه بود؛ پس مارتین مؤدبانه جواب منفی داد. رئیس هم درک بالایی داشت و لومکس به نشانهٔ عذرخواهی کمکش کرد جسد را سوار هلیکوپتر و از آنجا جابجا کند.
لومکس با خودش فکر میکرد اگر تمام شیرینیهای براونیش را بفروشد، حدوداً هفتاد پوند درمیآورد. اما نمیدانست آن پول را خرج چه چیزی کند.
در مجموع مارتین لومکس از کارش لذت میبرد، چون پرسود و پول سازاست و با اینکه پول همهچیز نیست، بلکه چیزی فراتر است، ولی مارتین لومکس طعم فقر را هم چشیده است و زمانی فقیر بوده و حالا ثروتمند شده؛ برای همین ثروتمند بودن را ترجیح میدهد. کارش تنوع دارد. هر روزش با روز قبل فرق دارد؛ از نظر روانشناختی هم برای سلامت انسان مفید هست. یک روز همهچیز بهخوبی و آرام و ملایم پیش میرود؛ یک شمش طلا را به طرف بلغاری بر میگرداند و همه لبخند میزنند و با هم دست میدهند، اما روز بعد توی کابل بمبی داخل خودرو منفجر میشود، طرف اول انگشتهای طرف دوم را قطع میکند و همه دنبال پس گرفتن پول یا تابلوها یا اسبهایشان هستند و مارتین لومکس وقت سر خاراندن ندارد. قطعاً اینطوری ذهنش فعال باقی میماند. تازه، بهترین جنبهاش این است که میتواند از خانه کار کند. همه این را میدانند. مارتین لومکس به مونت کارلو یا بیروت یا بوینِسآیرِس نمیرود. اگر دست خودش باشد، حتی تا فروشگاه ام اند اس وینچستر هم نمیرود. چون دیگران باید پیش مارتین لومَکس بروند؛ فرقی نمیکند؛ چه فرمانده ارتشی یا تاجر یا قاچاقچی باشید چه موسسه سوپرمارکت آنلاین اوکادو.
ولی بعضی وقتهادر شغلش استرس کار زیاد میشود؛ مثل الان. البته بزنم به تخته، معمولاً اینطور نیست. و حالا یکی از همان روزها را میگذراند. خدا بخیر بگذراند! لپتاپش را باز میکند و با شمارهای تماس میگیرد که به گوشی رمزگذاری شده اش فرستادند. فرانک آندراده جونیور؛ او دومین عضو یکی از خانوادههای جنایتکار و مهم نیویورک است. لومکس میداند اگر این گفتوگو بهخوبی پیش نرود، دفعه بعد باید با پدر فرانک صحبت کند که تا جایی که به خاطر دارد ظاهراً اسم او هم فرانک است. در این صورت مارتین واقعاً مجبور می شود، برخلاف میلش، با یک جت شخصی به مسافرت برود.
آمریکاییها میخواهند بدانند چه بلایی سر الماسهای بیستمیلیونپوندیشان آمده است. البته که میخواهند بدانند؛ طبیعی است. به نظر مارتین لومکس ارزش الماسها اهمیت چندانی برای آنها ندارد؛ و البته هر موقع که اراده کنند می توانند این بیست میلیون را به حساب خود برگردانند. اما مسئله اصلی اعتماد است. مدتهای طولانی است که مارتین لومکس به آنها خدمات گرانبهایی ارائه کرده و کارش را یسیار ماهرانه و محتاطانه انجام داده است. اگر این سازمان عظیم را به یک دستگاه تشبیه کنیم، مارتین لومکس نقش یک چرخدندهٔ روان و زوغن کاری شده را در سازوکار این دستگاه بزرگ ایفا کرده و هیچوقت کارش به رسوایی و سوءظن نکشیده است. نمی توانستند او را سرزنش کنند و کسی به او شک نمی کرد؛ ولی حالا چی؟
یک مرتبه صورت آندراده کل صفحه را میگیرد. سریع دستهایش را در هوا تکان میدهد و لومکس را سرزنش و ملامت میکند. بعد مشتش را روی میز نیویورکی اش میکوبد.
مارتین لومکس میگوید: «فرانک، به گمونم صدات قطعه. باید روی اون میکروفون کوچیک کلیک کنی. همون دکمه سبز رنگه.»
فرانک آندراده با دهان باز به جلو خم میشود و با چشمانش به دنبال دکمه میگردد. بالاخره پیدایش میکند و فشار می دهد.
میگه: «میتوانی صدای من را بشنوی؟»
مارتین لومکس می گوید: «عالیه فرانک! داشتی چی میگفتی؟ منظورم وقتیه که مشتت رو روی میز کوبیدی.»
فرانک می گوید: «اوه، خب هیچی.» هر دفعه مارتین لومکس را نا امید می کند، چون فرانک اصلاً مثل فیلمها لهجهٔ نیویورکی غلیظ ندارد؛ لهجهاش مثل یک امریکایی معمولی است. فرانک ادامه میده و میگه: «میخواستم جو بدم.»
مارتین لومکس می گوید: «لازم نیست واسه من جو بدی، فرانک.»
فرانک می گوید: «گوش کن لومکس. خودت میدونی که ازت خوشم میآید. بابام هم ازت خوشش میآد. تو انگلیسی هستی و ما بهت احترام میذاریم.»
مارتین لومکس میگوید: «حس میکنم میخوای الان از کلمه اما استفاده کنی، فرانک.»
فرانک می گوید: «خب، معلومه. اگه تا آخر هفتهٔ بعد الماسهامون رو پس نگیریم، تو رو میکشیم.»
مارتین لومکس می گوید: «بسیار خوب.»
فرانک می گوید: «شاید خودت اونها رو دزدیده باشی، شاید هم نه. بعداً در موردش بحث میکنیم. ولی خودم سوار هواپیما میشم و میآم دیدنت. اگه الماسها پیشت نباشن، کارمون را باهات تموم میکنیم.»
مارتین لومَکس با سر تأیید میکند. اما فعلاً نگران این هست که همه بازدیدکنندگان موقع بازدید از باغ، جای پارک پیدا میکنند یا نه. حالا هم که این مسئله اضافه شد. امروز عجب روزیه!
فرانک میگوید: «خودم انجامش میدم. بهت قول میدم سریع کارت رو بسازم. این کمترین کاریه که از دستم برمیآد.»
مارتین لومکس میگوید: «هیچوقت از این کار خسته نمیشی؟ خودت میدونی که من اونها رو ندزدیدهم، ولی همیشه قشقرق به پا میکنی. میدونم که تو هم مافوق داری و باید به رئیست جواب بدی، اما راستش رو بگم،بعضی وقتها به حرف دلت هم گوش کن. همیشه مجبور نیستی بقیه رو بکشی، فرانک. داگلاس میدلمیس الماسها رو از من دزدیده...»
فرانک می گوید: «این حرف توئه.»
مارتین لومکس می گوید: «آره، حرف منه. ولی به اندازهٔ کافی باهام کار کردهای که بهم اطمینان داشته باشی. همین الان که داریم صحبت میکنیم، دنبالشم و خیلی زود خبرهایی برات دارم.»
فرانک می گوید: «من خبر نمیخوام مارتین، الماسهام رو میخوام و به محض اینکه دیدمت، اونها رو ازت میگیرم، وگرنه...»
مارتین لومکس میگوید: «وگرنه من رو میکشی، باشه، متوجه شدم و چون برای من احترام قائلی کارم رو تند و سریع میسازی.»
فرانک میگوید: «الماسهام رو پیدا کن.»
«باشه. سلام من رو به کلودیا و بچهها برسون.»
فرانک دوربین را خاموش میکند، بعد سراغ میکروفون میره و روشنش میکنه و میگه: «کلودیا هم بهت سلام میرسونه. خیلی زود میبینمت، مارتین.»