فصل دوم | گاهی وقت‌ها، به چشم‌هایت هم نمی‌توانی اطمینان کنی | قسمت سی و ششم


وقتی باگدن ده‌ساله بود، دوستانش ازش خواستند اگر جرائت دارد، از روی پل بپرد. احتمالاً ارتفاع پل دوازده متر بود و رودخانه‌ای خروشان و سنگلاخ از زیر آن می‌گذشت. چند سال قبل هم پسر دیگری هنگام پریدن از پل، جان خودش را از دست داده بود. مدتی مقامات شهر دور نرده‌های پل سیم خاردار کشیدند تا کسی دوباره حماقت نکند. اما به مرور زمان سیم‌های خاردار زنگ زده و پوسیده شده و توی رودخانه افتاده بودند. هیچ‌کس به فکر تعویضشان نبود، چون بودجه کم بود و حافظه‌ها کوتاه. به‌علاوه، مادر آن پسرک هم کمی بعد خودش را کشته بود. پس کم‌کم همه احساس کردند آن اتفاق هیچ‌وقت نیفتاده است و انگار نه انگار که کسی غرق شده بود.

باگدن به خاطر می آورد که از گوشهٔ پل، به رودخانهٔ سفید و خروشان، صخره های نوک‌تیز و خاکستری نگاه می کرد. اگر می پرید شاید به یکی از سه روش می مرد. ممکن بود بر اثر برخورد با آب، آن هم از این ارتفاع، در دم بمیرد. به‌راحتی می‌توانست از صخره هایی که سرشان بیرون بود دوری کند. ولی زیر آب پر از سنگ بود و قطعاً اگر به یکی‌شان می‌خورد، بی شک می‌مرد. اگر باز هم قسر درمی‌رفت و از این دو حالت جان سالم به در میبرد چطور؟ خوب، جریان آب رودخانه تند و بی‌رحم بود و او برای رسیدن به آن طرف رودخانه و سیل‌گیرها به قدرت و شانس نیاز داشت.

هم‌کلاسی‌هایش تحریکش کردند و او را «تورش» و راسو کوچولو صدا زدند. در لهستان به ترسوها چنین صفاتی می‌دادند. ولی باگدن به حرفشان گوش نمی‌کرد و فقط به آب زل زده بود. یعنی چه حسی می‌توانست داشته باشد؟ معلق ماندن روی هوا. شرط می‌بست حس خیلی خوبی باشد.

باگدن، حتی آن وقت‌ها هم می‌دانست آدم شجاعی نیست. قطعاً بی‌ملاحظه هم نبود. هیچ‌کس این صفت را بهش نسبت نمی‌داد و البته به این خاطر او را سرزنش نمی کرد. او اهل خطر کردن نبود و هیچ‌وقت تحت تأثیر تستسترون یا تزلزل شخصیتی کاری عجیبی از او سر نمی زد. با این حال یادش می‌آید که ژاکتش را درآورد. آن را مادرش برایش بافته بود. بعد از نرده‌ها بالا رفت و وحشتی ناگهانی سراپای دوستان هراسانش را در بر گرفت.

راه طولانی عمیقی بود.

ران از صندلی‌عقب می‌پرسد: «به گزارش فوتبال ربط داره؟» ناگهان باگدن به زمان حال برمی‌گردد. دارد الیزابت، جویس و ران را به دیدن یک خلاف‌کار بین‌المللی می‌برد.

الیزابت می‌گوید: «نه.»

سر انتخاب ایستگاه رادیویی به توافق نرسیدند. پس تصمیم گرفتند بیست‌سؤالی بازی کنند و هویت افراد مشهور را حدس بزنند. ران فقط با یک پاسخ مثبت، شخصیت موردنظر جویس، یعنی نوئل اِدموند، را حدس زد. فقط پرسید: «هر بار عکسش رو توی تلویزیون می‌بینم، تلویزیون را خاموش میکنم؟» الان سعی دارند انتخاب الیزابت را پیدا کنند، ولی به بن بست رسیده اند.

جویس می‌گوید: «نوبت منه... دارم به کی فکر میکنم؟ بازیگره»

الیزابت می‌گوید: «نه.»

ران می‌گوید: «می‌شه بی‌خیال بشیم؟»

الیزابت می‌گوید: «خودتون را بکشید هم نمیتوانید حدس بزنید.»

ران می‌گوید: «باشه، بگو.»

الیزابت می گوید: «داشتم به یه الیگارشی روس به اسم بوریس برزوفسکی که به قتل رسید، فکر میکردم.»

ران می‌گوید: «اوه.»

جویس می‌گوید: «دنزل واشنگتن! من داشتم به اون فکر می کردم.»

باگدن یک کیسه پلاستیکی پر از شکلات دارد و هر دوازده دقیقه یک بار به آنها تعارف میکند؛ چون میدونه این‌طوری همه ساکت می‌شوند. به‌علاوه، لازم نیست برای مسیر برگشت شکلات نگه دارد، چون این سه نفر آن موقع به سرعت خوابشان خواهد برد.

آنها کمی دربارهٔ قتل صحبت کردند. ران فکر می‌کند مافیا عامل قتل داگلاس و پاپی است. بعد از باگدن پرسید تا حالا فیلم رفقای خوب را دیده است. باگدن تایید میکنه و ران گفت: «خب پس.» جویس احساس می‌کند در این داستان پای یک پزشک در میان است. اغلب اوقات هم حق با اوست. البته باگدن نگاهی به دست‌بند دوستی‌ روی مچش می اندازد و با خودش به این نتیجه می‌رسد که شاید خوب حدس می زند اما در بافتنی مهارت ندارد.

نظر الیزابت چیست؟ کسی چه می داند؟ او صبر می‌کند تا اول با مارتین لومکس حرف بزند.

اگر باگدن تنها بود، تندتر می‌راند. ولی ترکیب دایهاتسوِ ران و احترامی که او برای مسافرانش قایل است، باعث میشود در تمام طول مسیر از 18 مایل بر ساعت تجاوز نمی‌کند. البته الیزابت گاه و بیگاه می‌گوید گاز بدهد، ولی ران سریع دهان باز می‌کند و میگه: «یه‌کم آروم‌تر، باگدن. اینجا که لهستان نیست.» پس باگدن تصمیم درستی گرفته است..

حدود ساعت یک و نیم، تابلوهای هامبلدون به چشمش می‌خورند. می‌دانست همینطور میشه. حتی از مسیریاب هم استفاده نکرده بود. معمولاً سعی میکنه از آنها استفاده نکند. هر موقع دلش بخواهد به راست یا چپ می‌پیچد. لازم نیست کسی به او گوشزد کند به میدان نزدیک می‌شود.

هامبلدون یک روستای زیبا به سبک انگلیسی است. البته در طول مسیر هم، چند سقف‌ها با این سبک معماری توجه باگدن را جلب کرده بود.

الیزابت می‌گوید: «اولین بازی اینجا کریکت بازی کردند.»

ران می‌گوید: «احتمالاً هنوز هم دارند بازی می کنند. می دونید که کریکت چه بازی طولانیه.»

آنها از کنار یک دبستان و باری به اسم خفاش و توپ می‌گذرند. حتی با تابلوِ تاکستان مواجه می‌شوند و بالاخره اولین نشانه‌های «مراسم بازدید عمومی از باغ» مارتین لومکس ظاهر می‌شود. خیلی زود از یک ورودی وسیع در کنار مسیری سبز و روستایی می گذرند. دروازه های آهنی کاملاً باز است و تابلوهای خوشامدگویی از درخت‌ها آویزان است. باگدن جلو می‌رود و کنار پرچینی بزرگ که هم اندازه یک خانه است، پارک می‌کند.

مثل همیشه مدتی طول می‌کشد تا سه مسافر خودشان را «جمع‌وجور» کنند.

باگدن می‌گوید: «بعداً همین جا می‌بینمتون، باشه؟ هر چقدر دلتون خواست طولش بدین.»

الیزابت می‌گوید: «ممنونم عزیزم. احتمالش خیلی کمه که کشته بشیم، ولی اگه تا دو ساعت دیگه برنگشتیم، بیا دنبالمون و کاسه کوزه اشون را به هم بریز.»

باگدن می‌گوید: «گوتچا.» یعنی «گرفتم» نگاهی به ساعتش می‌اندازد. همیشه وقتی این عبارت را به زبان می‌آورد، فکر می‌کند خیلی شبیه انگلیسی ها شده است.

جویس می‌گوید: «توی بروشور نوشته اینجا دست‌شویی هم داره.»، زیپ کاپشن بادگیرش را بالا می کشد و پیاده می‌شود.

باگدن می‌گوید: «من نیازی به توالت ندارم.»

ران می‌گوید: «ای رذل، خوش به حالت!»

بالاخره می‌روند و همه‌جا سکوتی رضایت بخش برقرار می شود.

باگدن دوباره به نرده‌ها و آن رودخانهٔ خروشان فکر می‌کند. دوست‌هایش التماسش می‌کردند نپرد. ژاکتی که مادرش برایش بافته بود زرد بود. یادش هست که درست‌وحسابی آن را تا کرد و روی زمین گذاشت. همیشه لباسهایش را خوب تا میکرد تا چروک نشود.

برای آخرین بار دوباره نگاهی به پایین انداخت. سه راه برای مُردن داشت، قطعاً همینطور بود. ولی همه یک روزی می‌میرند و باگدن در حالیکه فریاد دوست‌هایش را میشنید، از روی نرده پرید.

عجب حسی بود، حسی جادویی!

سه‌تا از دنده‌هایش شکستند؛ اما خیلی زود خوب شدند. همان‌طور که فکرش را می‌کرد، تصمیم درستی گرفته بود.

مردم عاشق خواب‌اند، ولی با این حال خیلی از مرگ می‌ترسند. باگدن هیچ‌وقت این تضاد را درک نکرده است.