فصل دوم | گاهی وقتها، به چشمهایت هم نمیتوانی اطمینان کنی | قسمت سی و هشتم
ابراهیم پیشنهاد کرده بود که شب را در محل او برگزار کنند. او در حال حاضر احساس فشار می کند تا از آپارتمان خارج شود. برای انجام کارها. ران به آنها پیشنهاد کرده است که گاهی برای «پیاده روی» بروند. رون! آنها نگران او هستند و ابراهیم از این احساس لذت نمی برد. ابراهیم دوست دارد مشکلی نداشته باشد. ابراهیم احساس می کند که در حال ذوب شدن است و در حال حاضر، او خوب است.
الیزابت که در حال حاضر سه لیوان شراب به خوبی مصرف کرده است، میگوید: «میدانی که من نظریهای دارم؟»
سو رردون میگوید: «تو مرا غافلگیر کردی، الیزابت. سو یک لیوان شراب هم می خورد، علیرغم اینکه این رسماً برای او تجارت است. شاید داره چرخها رو روغن میزنه؟ او بدون توجه به الیزابت نمی تواند برابری کند.
"بعضی از افراد زندگی، سو، پیش بینی کننده آب و هوا هستند، در حالی که افراد دیگر خود آب و هوا هستند."
الیزابت در راه بازگشت از همبلدون به سو زنگ زده بود و به این فکر می کرد که آیا ممکن است آزاد باشد تا برای گپ زدن به آنجا برود؟ سو خوشحال شده بود و مستقیماً پایین رانده بود. ابراهیم پیتزای دومینو سفارش داده بود.
جویس می گوید: "پیش بینی آب و هوای مورد علاقه من کارول کرکوود در بی بی سی است." "من همیشه فکر میکنم که میتوانیم پیش برویم."
جویس نیم ساعت قبل از بقیه به اطراف سر زده بود و او و ابراهیم در اینترنت به سگ ها نگاه کرده بودند. جویس هم اکنون در اینستاگرام است و سعی می کرد او را درگیر این موضوع کند. او در حال از دست دادن علاقه اش بود، اما جویس چند فیلم از زنی که در حال حل جدول کلمات متقاطع مرموز بود به او نشان داد.
الیزابت ادامه میدهد: «پیشبینیکنندگان آبوهوا، و اینجا من و ابراهیم هستیم، ما همیشه انگشتانمان در هوا است و سعی میکنیم احساس کنیم که باد از کدام طرف میوزد. ما هرگز نمیخواهیم غافلگیر شویم یا غافلگیر شویم.»
درست است، ابراهیم فکر می کند.
رون در حالی که روی یکی از صندلی های راحتی ابراهیم می نشیند، می گوید: «در عرض یک دقیقه نحوه وزش باد من را حس خواهید کرد.»
الیزابت می گوید: «در حالی که جویس و رون، شما آب و هوا هستید. شما همانطور که انتخاب می کنید حرکت می کنید، همانطور که احساس می کنید عمل می کنید. شما بدون نگرانی درباره اینکه آن چیزها ممکن است اتفاق بیفتند، همه چیز را انجام می دهید.»
رون می گوید: "شما نمی توانید چیزها را پیش بینی کنید." "چرا تلاش کنید؟"
ابراهیم می گوید: "اما شما می توانید چیزها را پیش بینی کنید." جزر و مد، فصول، شب، سپیده دم. زلزله.
رون میگوید: «هیچکدام از آنها مردم نیستند، رفیق. شما نمی توانید مردم را پیش بینی کنید. مثل اینکه میتوانید حدس بزنید که بعداً چه خواهند گفت، اما همین حدود است.»
ابراهیم لحظه ای در ناودان برگشته و طعم خون را می چشد. او سعی می کند آن را از بین ببرد.
جویس میگوید: «فکر کردن بیش از حد به چیزی فایدهای ندارد. "من با رون موافقم."
الیزابت در حالی که لیوانش را تمام میکند، میگوید: «خب، البته تو با رون موافقی.» "شما دو نفر نخود در غلاف هستید."
چند بار اول صبح به من زنگ میزنی، الیزابت، و میگویی: «جویس، ما به فولکستون میرویم» یا «جویس، ما به خانه امن MI5 میرویم»؟ "جویس، یک فلاسک بسته بندی کن، ما به لندن می رویم"؟
الیزابت اذعان می کند: «خیلی زیاد».
"و آیا هیچ وقت می پرسم چرا؟"
"خب، فایده ای ندارد، عزیزم، من هرگز به تو نمی گویم."
بنابراین من فقط وسایلم را جمع می کنم، ساعت قطار را بررسی می کنم و حرکت می کنیم. من همیشه می دانم که سرگرم کننده خواهد بود. بدون فکر زیاد.
الیزابت می گوید: "بله، اما همیشه سرگرم کننده است زیرا من آن را برنامه ریزی می کنم." شما فقط باید نگران باشید که آیا یک کت بزرگ بپوشید یا خیر.
ابراهیم می بیند که سو به ساعتش نگاه می کند. کی قرار است به چیزهای خوب برسند؟ این چیزی است که او فکر می کند. الیزابت چه می داند؟ آیا او می داند که الماس ها کجا هستند؟ به همین دلیل بود که سو در غروب به پایین رانندگی کرده بود. موفق باشی، سو.
الیزابت به اتاق می گوید: «اجازه بدهید این را به شما بگویم. اولین سفری که با استفان رفتم به ونیز بود. او می خواست برای یک آخر هفته به هنر و کلیساها نگاه کند، و من می خواستم برای یک آخر هفته به او نگاه کنم.
جویس می گوید: «این عاشقانه است.
الیزابت می گوید: «نگاه کردن به مردی که دوستش داری رمانتیک نیست، جویس. این کار معقولی است. مانند تماشای یک برنامه تلویزیونی که دوست دارید.
ابراهیم سر تکان می دهد.
«به هر حال، در راه استفن گفته بود، بیایید تمام آخر هفته را بدون کتاب راهنما بگذرانیم، بیایید فقط سرگردان باشیم، بیایید گم شویم، بیایید گوشهای بپیچیم و جادویی را ببینیم که نمیدانستیم آنجاست.»
جویس می گوید: «خوب، خوب، این رمانتیک است.
الیزابت می گوید: «نه، این هم رمانتیک نیست، عمیقاً ناکارآمد است».
ابراهیم می گوید: موافقم. ببینید خودانگیختگی او را به کجا رسانده است.
من استفن را می شناسم. می دانم که استفن خوشحال نخواهد شد مگر اینکه گوساله طلایی تینتورتو و محراب بلینی در سان زاکاریا را ببیند. مگر اینکه یک بار مخفی زیبا پیدا کند که برای مردم محلی سیکتی و اسپریتزر سرو می کند. او نمیخواهد به چپ بپیچد و یک اداره دولتی محلی پیدا کند، یا به راست بپیچد و کوچهای پر از معتادان به هروئین را پیدا کند که ساعت او را میدزدند.»
جویس می گوید: «مطمئنم که این اتفاق نمی افتد.
الیزابت می گوید: «خب، البته این اتفاق نمی افتد. چون دو هفته قبل را صرف مطالعه هر کتاب راهنما زیر آفتاب کرده بودم. پس، دست در دست، بیهدف، من با نقشهای عالی در سرم، قدم زدیم، و به اندازه کافی خوش شانس بودیم که به سان فرانچسکو دلاویگنا برخورد کردیم، چه شگفتانگیز خوشایندی! و بعد خوش شانس بودیم که از مقابل یک بار کوچک زیبا که ریک استاین را در BBC2 دیده بودم رد شدیم…
جویس می گوید: «اوه، من ریک استین را دوست دارم. "من غذاهای دریایی دوست ندارم، اما او را دوست دارم."
«و سپس، ببینید، ما به گوشهای پیچیدیم و خود را در مدونا دل اورتو یافتیم، و در Tintorettos و Bellinis به گوشمان رسیدیم. این سفر عالی بود و تا جایی که به استفان مربوط می شد، کل آخر هفته یک تصادف جادویی بود. و این به این دلیل است که او هوا است و من پیش بینی کننده هوا هستم. او به سرنوشت اعتقاد دارد، در حالی که من سرنوشت هستم.
جویس می گوید: من و گری هرگز برای تعطیلات آخر هفته برنامه ریزی نمی کردیم. "و ما همیشه اوقات فوق العاده ای داشتیم."
الیزابت میگوید: «این به این دلیل است که گری آنها را برنامهریزی کرده و هرگز به شما نگفته است. چون همه چیز وقتی برنامه ریزی نشده باشد برای شما سرگرم کننده تر است و زمانی که برنامه ریزی شده باشد برای او سرگرم کننده تر است. بهترین کار این است که در هر رابطه یکی از هر کدام را داشته باشید.»
رون می گوید: «این درست نیست. من و مارلی هر دو آب و هوا بودیم.
ابراهیم می گوید: بیست سال پیش طلاق گرفتی، رون.
رون در حالی که لیوانش را بالا میبرد، میگوید: درست است.
سو رردون میگوید: «من نمیخواهم اهل مهمانی باشم. اما آیا با این به جایی می روی، الیزابت؟
ابراهیم فکر می کند که او سعی می کند کارها را کمی عجله کند. اما الیزابت با سرعت خودش پیش خواهد رفت.
الیزابت میپرسد: «چرا باید با آن جایی بروم؟»
چون امروز عصر اینجا از من پرسیدی. و حالا تو دستم را گرفتی، به چپ و راست هدایتم کردی. و من فقط به این فکر کردم که کجا می رویم؟ گوشه بعدی چه خبر است؟ چرا احساس می کنم دارم به کوچه ای پر از معتادان به هروئین هدایت می شوم؟
الیزابت می گوید: "خب، تو نیستی." «شما در اتاقی پر از مستمریهای بداخلاق پیتزا میخورید، چه ضرری ممکن است به شما وارد شود؟ من فقط داشتم مکالمه می کردم.
جویس خرخر می کند و او و رون چشمانشان را روی هم می چرخانند.
سو می گوید: «با آن کنار بیایم.
"خب، واقعاً چیزی نیست، جز اینکه امروز به دیدن مارتین لومکس رفتیم."
"الان کردی؟"
الیزابت می گوید: «می ترسم، بله. و ما فکر می کنیم که او داگلاس و پاپی را نکشته است.
سو می گوید: می بینم.
ابراهیم می گوید: «اگرچه من آنجا نبودم. به خاطر کبودی ام. من دوست دارم غیر از این باشم.»
دروغگو. او نمی خواست بیرون برود. او نمی خواست در آنجا بماند. چه چیزی برای او باقی مانده بود؟ او حداقل از این عصر لذت می برد.
و همه اینها باعث شد تا با جزئیات بیشتری درباره داگلاس فکر کنم. نمیدانم او را به خوبی میشناختی یا نه؟»
سو می گوید: «خب به اندازه کافی.
الیزابت سر تکان می دهد. "خب، شما فکر می کنید که او هوا بود، نه؟ روشی که او فقط در زندگی مردم نفوذ می کند. داشتن روابط و طلاق از افراد چپ، راست و وسط. اما او نیست. داگلاس پیش بینی آب و هوا بود. داگلاس همه چیز را برنامه ریزی کرد. اگر داگلاس به من پیامی میفرستاد که میگوید چیزی برای نشان دادن دارد، پس چیزی برای نشان دادن دارد. و اگر قرار بود آن را در پنج سالگی به من نشان دهد، مطمئناً در پنج سالگی هنوز زنده است. داگلاس در کلمات بسیار بسیار مراقب بود.
سو می گوید: "چی می گویی؟"
"من می گویم، اگر داگلاس دقیقاً همان چیزی را که می خواست به من نشان دهد را به من نشان دهد، چه؟ او می خواست من جسد او را ببینم؟
جویس می گوید: درست مثل مارکوس کارمایکل.
ابراهیم می پرسد: مارکوس کارمایکل کیست؟
الیزابت در حالی که انگشتان نارنجی رنگش را روی یک کتانی سفید پاک می کند، می گوید: «خب، کاملاً». سو، میتوانم چیزی از شما بپرسم؟ تصور می کنم قبلاً به آن فکر کرده اید، اما صرف نظر از این؟
سو می گوید: «هر چیزی که دوست داری». "مارکوس کارمایکل کیست؟"
الیزابت میگوید: «به او نگاه کن، پروندهای وجود خواهد داشت». "جسد داگلاس چگونه شناسایی شد؟"
رون میگوید: «اوه، ما رفتیم. "من می دانستم که شما چیزی در آستین خود دارید."
سو می پرسد: «یعنی آیا بدن قطعا داگلاس بود؟»
الیزابت می گوید: «منظور دقیقاً همین است.
رون میگوید: «فکر میکنی او همه چیز را جعل کرده و با الماسها بلند شده است؟»
الیزابت می گوید: «من فکر می کنم این یک احتمال است.
جویس میگوید: «شما باید در طول سالها مرگهای جعلی را جعل کردهاید، سو؟»
سو موافق است: «یک یا دو». داگلاس لباسی را پوشیده بود که آخرین بار در آن دیده شد، کیف پولش، تمام کارتهایش و غیره را داشت، اما مطمئناً میخواهد.»
الیزابت می گوید: «البته.
"اما این روزها همه چیز بر روی تطبیقات DNA انجام می شود، اگر هیچ خویشاوندی وجود نداشته باشد." دکتر یک سواب برداشت، آزمایشگاه آن را با پرونده او مطابقت داد. داگلاس بود.»
الیزابت می نوشد و فکر می کند. در نهایت سر تکان می دهد. «این دو بیانیه دنبال نمیشوند، سو، تو این را میدانی. اگر داگلاس برنامه ای داشت، برنامه داشت. اگر او به DNA برای تطابق نیاز داشت، این کار را میکرد.»
سو موافق است: «درست است.
پس چه کسی می توانست DNA را دستکاری کند؟ هر کسی؟'
سو فکر می کند. من میتوانستم این کار را انجام دهم، لنس میتوانست انجام دهد، با یک فشار، دکتر میتوانست این کار را انجام دهد - او معمول ما نبود، اما بسیار با تجربه است. فکر می کنم کسی در آزمایشگاه است؟ اکنون همه این کارها را در محل انجام می دهیم.
جویس در حالی که دستش را به شراب سفید می برد تا لیوانش را پر کند، می گوید: «چهل سال پرستاری به شما می آموزد که همیشه دکتر است.
الیزابت میپرسد: «پس ممکن است داگلاس نباشد؟»
این امکان پذیر است، بله. سو میگوید که این امر به زنجیرهای از رویدادها نیاز دارد، اما ممکن است.
الیزابت میگوید: «اما این همان برنامههای خوب است، اینطور نیست؟»
بعید است که بوی شما را از بین ببرد. چه کسی به این همه دردسر می افتد؟ اینگونه است که من از چیزی فرار میکنم، اینگونه است که تو از چیزی فرار میکنی، و داگلاس از چیزی فرار میکند. آن را ... پیچیده کنید.
جویس می گوید: «او احتمالاً با دکتر رابطه داشته است. او با همه رابطه داشت، سو. توهین نیست، الیزابت.
سو انگشتانش را می کوبد. "خوب، بیایید یک لحظه بگوییم که حق با شماست، الیزابت."
رون می گوید: «این معمولاً باعث صرفه جویی در زمان می شود.
چرا داگلاس میخواهد همه چیز را ببینی؟ برای دیدن بدنش؟ اگر مرگ خودم را جعل می کردم، تا آنجا که می توانستم تو را از صحنه دور نگه می داشتم.»
ابراهیم می گوید: «من در اینجا با سو موافقم. شما اولین کسی هستید که آن را حل می کنید.
سو می پرسد: "چیزی برای انجام دادن الماس ها؟" او به کمک شما در مورد آنها نیاز داشت؟
الیزابت شانه بالا می اندازد: «چه کسی می داند؟» "اگر چه اگر من درست بگویم که او هنوز زنده است، پس او به کمک من نیاز نداشت، او به کمک من نیاز دارد."
سو سر تکان می دهد.
جویس در حالی که آخرین تکه پیتزا را تمام می کند، می گوید: «جوانا برای من نتفلیکس خریده است. ابراهیم تعجب می کند که این همه را کجا می گذارد. همهجوری روی آن وجود دارد، اما نمیتوانم بفهمم چه زمانی روی آن است. هیچ جا وقتش را ندارد.»
سو از الیزابت می پرسد: "و به او کمک می کنی؟"
الیزابت می گوید: نه. "البته سعی می کنم الماس ها را پیدا کنم، اما می ترسم داگلاس تنها باشد." موافق نیستی؟ اگر او کاری را که من فکر می کنم انجام داده است انجام داده است؟ اگر پاپی بیچاره را کشت و مرگ خودش را جعل کرد؟
رون میگوید: «این یک «اگر» بزرگ است.
سو می گوید: «من موافقم. "پس، اگر حق با شماست، پس چه؟ او برای شما سرنخی گذاشته است؟ می دانم که می خواستی داخل قفسه ای را که به تو دادیم نگاه کنی. اما چیزی کمتر آشکار از قفل؟ جایی کمتر واضح؟
الیزابت می گوید: یعنی چه کسی می داند؟ اما، بله، من روی این فرض کار می کنم. میخواستم مطمئن شوم که اولاً نظریه من خیلی عجیب و غریب فکر نمیکنید.»
سو می گوید: «عجیب است. اما چیزی به نام خیلی عجیب و غریب در این شغل وجود ندارد. من مستقیماً به عقب برمی گردم و بدون به صدا درآمدن هیچ زنگ خطری به روند کار نگاه می کنم. من می توانم تحقیقات را برای چند روز ادامه دهم، در حالی که ما به همه اینها فکر می کنیم.
الیزابت می گوید: «فکر می کنم داگلاس الماس ها را در جایی پنهان کرده است. و من می دانم که او در مقطعی دقیقاً به من گفت کجاست. فقط باید به یاد بیاورم که او چگونه و چه زمانی به من گفت.
سو می گوید: «پس هر دوی ما یک کار داریم. "احتمالاً می توانم برای شما حدود سه روز بخرم."
رون میگوید: «هنوز میگویم مافیا و لومکس این کار را کردند. "اندازه خانه آن گیزر."
جویس می گوید: «هنوز می گویم دکتر.
سو میگوید: «آیا میدانی، اگر سه ماه پیش به من میگفتی با الیزابت بست کار خواهم کرد، هرگز حرفت را باور نمیکردم. و حالا ما اینجا هستیم.'
جویس دستش را به سمت بطری می برد و لیوان سو را دوباره پر می کند. "به باشگاه قتل پنجشنبه خوش آمدید!"
لیوان ها را به هم می زنند. بقیه عصر خیلی خوش می گذرد. چند داستان جنگ گفته می شود، سو در صورت لزوم نام و تاریخ را تغییر می دهد و الیزابت به خود زحمت نمی دهد. سو دستبند دوستیای را که جویس به او داده بود میبندد - فکر میکند ابراهیم همیشه وقتی به دنبال اطلاعات میگردید، خوب است. جویس پاکتی به سو می دهد تا به لنس بدهد. در نهایت، سو خمیازه کسی که به دنبال ترک است خمیازه می کشد.
سو می پرسد: «اگر چیزی برایت پیش آمد به من می گویی؟»
الیزابت با شدت سر تکان می دهد. شما اولین کسی خواهید بود که وقتی من این کار را می کنم متوجه می شوید. ممکن است از من بخواهد که به او کمک کنم، اما در کل ترجیح میدهم او را بگیرم.»
داگلاس مرگ خود را جعل می کند؟ ابراهیم از این نظریه خوشش می آید. او می تواند ببیند که سو نیز چنین می کند. غیر قابل قبول بود، اما ممکن بود. ترکیب کامل.
سو میگوید: «درسته، من آهنگها را خواهم ساخت. "میدونی من کجا هستم."
جویس می گوید: لطفاً به دکتر نگاه کنید.
سو می گوید: «می خواهم.
با رفتن سو، چهار دوست دوباره به هم می نشینند. لیوان های شراب دوباره پر می شوند. رون به دستشویی می زند.
ابراهیم به الیزابت می گوید: «صحبت با سو کار خوبی بود. "می دانم که شما معمولا دوست دارید این چیزها را نزدیک سینه خود نگه دارید."
الیزابت میگوید: «نیاز داشتم در مورد فرآیند شناسایی بشنوم. "ببینم که ضد آب بود یا نه. و اینطور نبود.
جویس می گوید: «اوه، او مرا به یاد تو می اندازد. "بیست سال جوانتر، بدون توهین."
الیزابت می گوید: «هیچ کدام گرفته نشده است. او من را به یاد من نیز می اندازد. نه به خوبی، اما نه بد.
ابراهیم میگوید: «پس فکر میکنید او میتواند بفهمد که داگلاس سرنخ خود را کجا گذاشته است؟»
الیزابت می گوید: «اوه، من می دانم که او آن را کجا گذاشته است. "امروز صبح متوجه شدم."
ابراهیم سر تکان می دهد. اما البته.
رون که به اتاق برگشت میگوید: «میدانستم چیزی را پنهان میکنی». "سو بیچاره."
الیزابت می گوید: «نمی خواستم او را با این موضوع اذیت کنم.
جویس با لبخند میگوید: «الیزابت، تو گاهی اوقات شرور میشوی».
الیزابت می گوید: «و علاوه بر این. "اگر حس من اشتباه باشد چه؟ آن وقت من احمق به نظر نمی آیم؟
رون میگوید: "چه زمانی تصورات شما اشتباه است؟"
جویس می گوید: «در واقع، اغلب اوقات. او فقط آنها را با اطمینان می گوید. او مانند یک مشاور است.
الیزابت می گوید: «مطمئنا، جویس. "می تواند درست باشد، ممکن است اشتباه باشد. اما نمیپرسم آیا کسی دوست دارد در جنگل قدم بزند تا مطمئن شود؟
رون در حالی که دستانش را می مالید، می گوید: «اوه، ما رفتیم.
"در حال حاضر؟" می پرسد
جویس. 'بله لطفا.'
ابراهیم می گوید: «تو نمی توانی با دمپایی به جنگل بروی، رون.
رون در حالی که کتش را می پوشد، می گوید: «اوه، دیگر پیش بینی کننده هواشناسی نباش. "دوستان قدیمی ما به جنگل می رویم."